شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در
بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .
نوشته شده توسط : علی انصاری
نظرات دیگران [ نظر]