سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گنجینه قصار

یه بابایی خدا رو طلب کرد . . .

یکشنبه 88 شهریور 22 ساعت 10:0 صبح

یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !


نوشته شده توسط : علی انصاری

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

رواج ناشایست ها . . .
بر بلندای اهداف . . .
دیگر لازم نیست !
حکمت حماقت . . .
قدرت تفکیک داشته باش . . .
خدایا کمکم کن . . .
روشنایی . . .
تلاش بیهوده . . .
دوستی علی علیه السلام . . .
حسن شهرت . . .
مهربانی . . .
شیشه و آینه
سحر و افطار
تماشای ماه رمضان!
وسیله حجاب
[همه عناوین(967)][عناوین آرشیوشده]


سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن