بسم رب الشهدا
ايكاش قاصدكها خبر از آمدن بابا بياورند دوباره قاصدك خون آلود دلم آمد و چنين شكفت اي نازنين شكوفه ي باغ زندگي بادا فداي تو همه ي هستي دلم غمگين مباش تا كه ببيني مرا اكنون كنار تو ام روي ابرها
گفتم چرا خون به لبانت نشست گفتا كه بوسه ي از دل خدا زدم گفتم كه بابا دگر مرو اينجا ديار غربت و رنج و بلاست من را ميان رنجها رها مكن گفتا كه دخترك ناز برورم بابا هميشه در كنار تو خواهد نشست انگار بود در جوار من آنروزكه از او اجازه ي عقدم گرفته شدگفتم كه با اجازه ي بابا بله لبخند اشك روي لبان بدر نشست آرام بوسه ي از غنچه ي دلم گرفت لبهاي او دوباره به رنگ انار شد.